دانلود رمان تنهایی در مرز نگاه از زهرا عبدی (دلربا) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیتا، دختری شجاع و سخت گیری است که مدتی پدر و مادر پلیسش، درگیر کارهایشان هستند و توجهی به دخترشان ندارند، گیتا ناراحت و دلگیر از این موضوع سعی دارد با کار و شغل و رفتار پدر و مادرش کنار بیاید، و چیزی نگوید، ولی قضیه و ماجرای این موضوع به اینجا ختم نمی شود چرا که پدر و مادرش بعد از چند روز درگیری، عازم ماموریتی پر خطر و پر ریسکی می شوند که برگشتنشان، درصدش بسیار کم است و حال گیتا مانده که نمی داند باید چیکار کند!!! باز هم تنهایی گیتا دامن گیرش می شود و او در تنهایی مرز نگاه بیش و بیشتر تنها می ماند….
خلاصه رمان تنهایی در مرز نگاه
سیاوش: فردا قراره راه بیوفتیم. هه این ومیگه که من بشنوم ولش کن. سیما:من از الان آماده ام. زن عمو: خوب استحراحت کن سیاوش مادر ..خسته میشی. سیاوش: چشم مامان. عمو: میرین شمال دیگه؟ سیما: بله باباجان. آروم غذا می خوردم.زن عمو: گیتا هم قراره باهاشون بره. سرمو بلند کردم. نگاه زن عمو کردم… عمو:خوبه… پس خوش بگذره. سیاوش بلند شد و گفت: ممنون مامان. زن عمو: نوش جان پسرم خب بخوابی. سیاوش رفت اتاقش. من هم بلند شدم وگفتم: ممنون زن عمو. زن عمو: گیتا جان وسایلاتو جمع کن فردا قراره زود راه بیوفتین. من: باشه زن عمو. سیما: وایسا باهم بریم.
با تعجب وایسادم زن عمو خندید… عمو لبخندی زد و سرشو پایین انداخت ادامه ی غذاشو خورد. سیما بلند شد تشکر کرد و اومد کنارم باهم رفتیم بالا… سیما: عشق چیزه خوبیه! سرمو گرفتم وکلافه گفتم: عشقی وجود نداره، اگه هم باشه دیگه الان نیست. سیما: فکرت خرابه گیتا، عشق الانم هست تو نمیبینیش. من: عاشق شدی؟ سیما از سوال یهوییم جا خورد. سیما: نه خب ولی… من: میشنوم؟ سیما: یکی هست تو اداره ولی خب عشق من یکطرفه است. لباس رو پرت کردم داخل چمدان… برگشتم سمتش. تعجب کردم سیما دختر مغروری بود برام جالب بود. ناراحت گفتم: متاسفم نگران نباش خدا کریمه.
سیما: آره خب امید دارم عاشقم بشه. من: اسمش چیه؟ چه شکلیه؟ کارش چطوره؟ خانواده داره؟… سیما لبخندی زد و گفت: آروم بابا… یه نفس بکش همه رو بهت میگم… اولا اسمش پرهام فامیلیش صادقی هست خانواده هم داره قیافش هم خوبه کارش خوبه رفیق صمیمی سیاوش هم هست. من: آها که اینطور… سوالی داشتم ولی تردید داشتم بپرسم. من ِمن کردم… من: داداشت؟منظورم ریحانه و داداشت قضیشون چی شد؟ سیما جا خورد. باحسرت گفت: سیاوش نخواستتش ریحانه باهاش راه میومد ولی سیاوش میگفت نمیخوام بابا گفت عاشق کسی هستی که این دخترو نمیخوای سیاوش میگفت نه…