خلاصه کتاب:
امروز هم مثل روزهای دیگه به سمت شالیزار رفتم. هر روز مهمون صاحب شالیزار بودم اقای مترسک کنارش نشستم با لبخند بهش سلام کردم آقای مترسک در جوابم لبخندی زد. افتاب اذیتم می کرد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که مترسک به طرفم خم شد و جلوی افتاب رو گرفت. به این مهربونیش لبخندی زدم. _اقای مترسک حالت چطوره؟ تنها جوابش بهم باز هم لبخند زد...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ملایر بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.