دانلود رمان نخل ها ایستاده می میرند از مهسا باقری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی از اشتباهات من و تو… از خودخواهیهای اطرافیانمان… از عشق من و از کینههای تو… داستانی از سرخوردگیهای من… از غرور تو…
خلاصه رمان نخل ها ایستاده می میرند
با بلند شدن ناگهانی صدای آهنگ تکان محکمی خوردم و دیگر دکتر را مقابل چشمانم ندیدم… برگشته و کنار دختر عمه اش نشسته بود… به مهگل چشم دوختم… کنار پای مادرش نشسته بود و با موهای مدل خرگوشی اش بازی می کرد. رعنا کل می کشید و بقیه دست میزدند… سمیرا همانطور که می رقصید به سمتم آمد و دستم را کشید و تا آخر مهمانی من با آن افکار پریشان و درهم میان حلقه دخترها می رقصیدم… گیج بودم… باورم نمیشد انگار… من واقعا می خواستم ازدواج کنم و از دخترانه هایم فاصله بگیرم؟!! یک ساعت بعد با دیدن همهمه میان خانواده هاشمی فهمیدم که رضا قصد داخل آمدن دارد…
همه به تکاپو افتاده بودند برای حجاب کردن به جز خانواده من. _عروس قشنگم؟! با شنیدن صدای سمیه خانم سر برگرداندم: جانم حاج خانوم؟! صورتش به سرخی میزد. به زور لبخندی زد و گفت: عزیزم نمیخوای حجاب کنی؟! چشانم گرد شدند: چرا؟ باز لب هایش را به زور انحنا داد: الهی فداتشم.. فقط من و راحله به رضا محرمیم! جا خوردم… کمی در چشمانش نگاه کردم و سپس به بقیه نگاهی انداختم… خانواده من تنها به انداختن یک شال آن هم آزاد و رها روی سرشان اکتفا کرده بودند… نگاه چپ چپ خانواده هاشمی را رویشان می دیدم. -اما حاج خانوم منم که میخوام همسرش بشم.
خندید: آره عزیزم… اما هنوز که محرم نیستید!!! حرفش را درک نمی کردم… ما هم برایمان حجاب مهم بود… اما نه آنقدر که چادر سر کنیم… ما حجاب می گرفتیم… اما در حد یک شال انداختن روی موها و بازوهایمان تا سفیدی پوستمان پیدا نباشد. به ناچار خم شدم و شال قرمز رنگم را از روی دسته مبل برداشتم و آزاد روی سر انداختم. سمیه خانم هنوز راضی نبود… اما کوتاه آمد… به هر حال از روز اول او مرا اینطور دیده بود. همزمان متوجه نگاه گنگ مامان و سمیرا روی خودم شدم… مامان نگاه تیزی روانه سمیه خانم کرد که خدا را شکر ندید… فهمیده بود همه چیز زیر سر اوست. با وارد شدن رضا همه از جا بلند شدند…