دانلود رمان سایه فرشته از آناهید قناعت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه بودن خالی ست… سایه بودن درد است… اصلا ای کاش خدا تمام سایه های شهرم را جمع میکرد، تا دیگر سایه ای نباشد بر سرشان بی ادعا پهن شود، تا مردم اینقدر سایه ها را هیچ و پوچ نخوانند، در این شهر هیچ کس ارزش سایه ها را نمیداند، فقط باید سایه ها از سرشان کم شود، آنوقت است که دوام نمیآورند، آنوقت است که فغان سر می دهند، ذوب می شوند… آری سایه ها بی منت سایه اند… آناهید قاف
خلاصه رمان سایه فرشته
سیاهی شب خوف به دلم انداخت، نفس نفس می زدم و گلویم خشک شده بود اما می ترسیدم بایستم! با تردید به پشت سرم نگاه کردم، ان هیکل نا فرم و چشمهای وحشی که توی تاریکی ترسناک تر شده بودند را دیدم و قلبم از جا کنده شد… پاهای بی جانم را به کار انداختم دستم به بند های کوله ام با تمام توان دوییدم ، صدای پاهایش که به دنبالم می دویید و صدای ضمختش توی گوشم پیچید: ـوایسا دختره چشم درومده.
با یک پرش بلند از سکو وسط بلوار پریدم و رفتم ان سمت خیابان همان موقع یک ماشین نقره ای دنده عقب گرفت و جلوی پاهایم ایستاد و دو پسر جوان با تعجب به من نگاه می کردند و ان که پشت فرمان بود کمی خم شد و گفت: ـکمک نمی خوای؟ نفس نفس میزدم و ان بد ترکیب داشت از خیابان رد میشد… یکی از پسرها در عقب را برایم باز کرد و من به سرعت سوار شدم.
و صدای نعره ی ان مرد راننده را ترغیب کرد که گاز را پر کند… به پشت سرم نگاه کردم با همان زیر پیرهنی و دمپایی وسط خیابان ایستاده بود و فریاد میزد. ـ “سایه، از بس دوییده بودم سرفه های خشک می کردم پسری که کنار راننده نشسته بود برگشت و به من نگاه عمیقی کرد که ناخوداگاه درخودم جمع شدم… لبخند منزجرکننده ای روی لب نشاند و گفت :ـ ـداشتی فرار میکردی؟…