دانلود رمان جمعه سی ام اسفند از بهاره حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرین دختری که مادر و خواهرش را از دست داده و با ازدواج مجدد پدرش به نوعی پدر را هم از دست داده است. زندگی تنها و پر از خلا فرین با پیشنهاد بهروز نامزد سابق خواهرش وارد فصل تازه ای از حوادث و اتفاقات می شود…
خلاصه رمان جمعه سی ام اسفند
بعد از شام بساط چای رو به بالکن منتقل کردیم. پگاه و بهروز از قدیم صحبت می کردند و من هم در سکوت، به نور ویلاهای مقابل خیره شده بودم. این خانه بسیار قدیمی دو طبقه کاملا روستایی که متعلق به مادر بزرگ مان بود، سال ها بود که مامن من و پگاه بود. ارزش این خانه روستایی برایم بیشتر از تمام ویلاهای لوکس ان سوی کوه بود. خانه ایی با اشپزخانه دخمه مانند و اتاق های گچی و با سقف کوتاه و پیش بخاری های قدیمی. لحاف های دست دوز که کنار هم چیده شده بود و بالکن چوبی دلباز و روستایی،
حیاط بزرگ، با درخت سیب و گیلاسش. همه و همه هزاران خاطره از کودکی من در خود داشت. اخر شب تشک بهروز را در بالکن انداختیم و من پگاه در اتاق طبقه پایین خوابیدم. اما من تا دیر وقت خوابم نبرد. صبح با سرو صدای بهروز و حرف زدنش با پگاه از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به خودم دادم و برخاستم. پگاه با پیژامه گل باقالی اش با دمپایی های حوله ایی عروسکی، روی اولین پله طبقه بالا نشسته بود و در حالی که خمیازه می کشید به صحبت های بهروز گوش می داد. سریع اماده شدم و
زمانی که پگاه مشغول هدایت مرغ و جوجه ها به بیرون حیاط بود، من هم یک لیوان شیر خوردم و به بهروز گفتم که ماشین را روشن کند. پگاه مرغ ها را برای زمانی که نبودیم به دست بتول خانم به امانت می داد و نکته شیرین و جالب جریان این بود که هر بار که بر می گشتیم چند عضو جدید به خانواده ماکیان مان اضافه میشد. از همان مقابل در با بتول خانم خداحافظی کردم و پگاه را بغل کردم. _مواظب خودت باش! _تو هم. گونه هایم را بوسید. _رسیدی زنگ بزن… مکث کرد و با حالتی با مزه گفت…